می نویسم زیرا : زبانم قاصر است برای بیان آن چه در دلم می گذرد آنچه تمام فکرم را به شکل خانه ی گلی غم گرفته با حصاری از خارهای خونی دل های آدم های پست شکل داده است . زمانی که لب هایم برای بیان حقیقت از هم گشوده شدن اشک هایم چون دیوار بتونی در مقابل آن ها با باریدنشان مانع سخن گفتنم شدن .
و حالا غم کهنه شده دلم را پویسده کرده و روزگار دست ناتوانی به سینه ی خنجر خورده ام می زند . زهر خنجر همه ی وجودم را فرا گرفته و اشک هایم را به قطره های خون تبدیل کرده .
خون در رگ هایم از فشار سنگینی غم و پستی روزگار یخ زده . دستان کبودم را با نا توانی تمام به سوی او دراز می کنم چون تنها او می داند انسانی با اشک های خونین و دستانی کبود در این روزگار که آدم هایش با ترس به فردا هاشون نگاه می کنند چه می کشد .
او می داند و به من کمک می کند دلم با همه ی تاریکی اش روشن است .
می نویسم اما قلمم ناتوان شده است از غمم دارد می شکند .
تولدت مبارک . امیدوارم همیشه موفق باشی . می دونم تولدت فرداست اما کم طاقت شدم ..